بنیتابنیتا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات با تو بودن

قند عسل مامان...

  هر شب برات سوره یاسین و آیت الکرسی میخونم تا دلت نورانی باشه و خدا حفظت کنه... شاید باور نکنی !اما تا به حال چندین بار خوابت رو دیدم ...توی خواب شبیه به پسرایی !با کاپشن سبز خوشگل و شلوار لی...دستت هم لواشک بود و مثل باد میدویدی... ومن نگران از زمین خوردنت ...هراسان به دنبالت...     ...
28 مهر 1390

فرشته ناز کوچولو

  نمیدونی که چقدر به خاطر دیدنت -بوسیدنت و نوازشت لحظه شماری میکنم ... پس فرشته ناز کوچولو ....آرام باش و صبور!...تو خواهی آمد و قلب پدر و مادرت رو پر از شادی و خوشحالی خواهی کرد... سالم باش و یادت باشه که دو نفر توی دنیا منتظرتتو هستند که عاشقانه دوستت دارند... حالا که دارم این جملات رو مینویسم تو رو کاملا در طرف راست شکمم حس میکنم...تو به من خیلی نزدیکی و بهترین یار و همدم و هم صحبتم! با اومدنت تنهایی های من هم پایان خواهد یافت...         ...
28 مهر 1390

17 مرداد 89

  دختر گلم ... تو الان 6 ماهه که توی دل مامان جای گرفتی... عزیز دل مادر روزها و شبها در حال گذرند و روز شماری میکنم تا آبان ماه از راه برسه و من و تو همدیگر رو در آغوش بگیریم         ...
28 مهر 1390

شیرین ترین طعم زندگی...

  امید همه زندگیم ... من وبابات کلی وقت صرف کردیم تا بتونیم اسم زیبایی برات انتخاب کنیم... الان که دارم مینویسم تو مثل یه ماهی کوچولو توی دل مامان داری تکون میخوری قلقلکم میاد... مامان بزرگت هم میگه وقتی که منم توی دل اون بودم خیلی خیلی تکون میخوردم...پس حتما به خودم رفتی!...   ...
28 مهر 1390

هفته شانزدهم

  عزیز دلم امروز در هفته شانزدهم زندگیت هستی...مامانت از گوجه سبز و توت فرنگی خیلی خوشش میاد..بابات میگه این قدر که تو سیب میخوری حتما بچه مون خیلی خوشگل میشه... وما باز هم از خدا سلامتی تو رو میخواهیم... عکسهایی نی نی هایی که از توی روزنامه و مجله پیدا میکنیم رو به دیوار اتاق خوابمون میزنم تا هر روز صبح که از خواب بلند میشم و هر شب که به خواب میرم با دیدن اونها به یاد تو بیفتم و همیشه باهات حرف میزنم ... هر چند که در ثانیه ثانیه زندگیم تو همراهم هستی و بهترین همدمم.   ...
28 مهر 1390

89/3/21

  عزیز تر از جانم روزهای سخت و طاقت فرسای حالت تهوع و استفراغ و حساسیت به بوهای مختلف گذشت...عزیز دلم من حتی به بوی یخچال و پدرت هم حساسیت داشتم!و حالم به هم میخورد! فرزند دلبندم روزهای سخت با کم شدن 2 کیلو از وزنم و پایین اومدن فشار در حد 9به پایان رسید و حالا دارم از بودن با تو بیشترین لذت رو میبرم... چند بار منو ترسوندی و فکر کردم که دارم از دستت میدم ولی همیشه به خدا توکل داشتم ...به همون خدایی که تو رو به مادادو امیدوارم که تا آخرش هم حافظ و نگهبان تو باشه...   ...
28 مهر 1390

دوشنبه 2/1/89

  امروز بهترین روز زندگی منه و من این قدر خوشحالم که در پوست خود نمیگنجم...فکر میکنم که بابای توبعد از بابای خودم بهترین بابای دنیا باشه...اون خیلی دوستت داره...تمام مدت مواظب منه  و نمیگذاره که از جایم تکون بخورم....ههههههههههههههه...من امشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و از خوشی خوابم نمیبرد...   ...
28 مهر 1390

فقط برای تو...

  این وبلاگ متعلق به توست به تو که تنها فرشته زندگی من هستی. همیشه دوست داشتم بدونم مادرم وقتی که مرا باردار بود چه احساسی داشت ...از امروز که فهمیدم تو وجود داری تصمیم گرفتم هر روزم رو برات به تصویر بکشم...احساس میکنم تو در روز 12 اسفند بوجود اومده باشی و امروز 20 روزه هستی...امروز دوشنبه 2 فروردینه و من بهترین عیدی عمرم رو از خدا گرفتم واون عیدی عزیز توهستی...   ...
28 مهر 1390