بنیتابنیتا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات با تو بودن

دلبر مادر...

دختر شیرین من خیلی خیلی شیطون شدی ... این کار هر روزه ات هست که همه کشوها رو میریزی بیرون !فقط علاقه به ریخت و پاش داری! اما من از همین ریخت و پاش کردن هات هم لذت میبرم.... شبها وقتی که خوابیدی میایی و میچسبی به من و من غرق در لذت میشم و تا صبح بارها میبوسمت ولی میترسم که بد خواب بشی و با بوسه های من بیدار شی... دیروز داشتیم با هم بازی میکردیم یه یه مقدار بلوزم رفته بود بالا و شکمم پیدا بود تو اومدی و با اون لبهای خوشگلت شکم مامان رو بوسیدی.....الهی دورت بگردم که این قدر مهربونی.....کلی هم قلقلکم اومد.... ...
4 دی 1390

دختر با هوش من

بنیتای نازم  مدتی بود که فکر میکردم هر چی که باهات کار میکنم تا چیزهای جدیدی رو یادت بدم یاد نمیگیری! اما تازه متوجه شدم وقتی که دیگران (غیر از من و بابایی)ازت همون سوالها رو میپرسن جواب میدی! هر چی بهت میگفتم چشمات کو ؟فقط میخندیدی....اما وقتی خاله نسرین ازت پرسید زودی دستت رو بردی طرف چشمت!و من که داشتم ازت پیشش شکایت میکردم که یاد نمیگیری ضایع شدم الان خودت دستت رو به شوفاژ میزنی و میگی جییییییییییییییییییییییییییز-اعضای بدنت رو کاملا میشناسی مثل چشم -بینی-دهن -زبون-مو دست -پا وقتی بهت میگیم بیب بیب بیب بینی....کلی میخندی و از امروز هم خودت با دست روی صورتت نشونش میدی... دست دستی و بای بای میکنی... دارم روی بوس فرستادن...
23 آذر 1390

اولین قدمهای من بر روی زمین خداوند...

مدتی بودکه یکی دو قدم رو با کمک مامان وبابا بر میداشتم اما درروز شنبه اولین قدم مسقل خودم رو برداشتم به امید روزی که بتونم خودم به تنهایی کلی راه بروم و به همه جا سفر کنم و کلی چیزهای جدید یاد بگیرم... به همین منظور مامان و بابام در روز یک شنبه 20 آذر که مصادف با روز کودک و تلویزیون بودبرام یه موتور خوشگل خریدن که توی این راه کمکم کنه تا زودتر بتونم راه برم.... من عاشق این موتورم دسته پشتش رو میگیرم و به سرعت هر چه تمام تر همه جا میرم و سرک میکشم.... خودم که خیلی خوشحالم و از اینکه میتونم راه برم احساس غرور میکنم... ...
22 آذر 1390

دوازدهمین ماه تولدم...

من در تاریخ 27/8/90 با قد 75 سانتی متر و وزن 10 کیلو گرم یک ساله شدم. الان دیگه از غذاهای مامان و بابام هم میخورم ...وای که تست غذاهای جدید چه کیفی میده!البته مامانم غذاها رو با چنگال برام نرم میکنه بعدش من نوش جون میکنم. غذاهای مورد علاقه ام کبابا و سوپ جو هستن. به هر چیزی دست میزنم و به هر جایی سرک میکشم و از هر جایی بالا و پایین میرم ...(از روی تخت و پله) از لباسشویی و جاروبرقی و سشوار میترسم .... الان 5 تا دندون دارم ....3تا پایین و 2تا بالا ....2تای دیگه هم دارم از بالا در میارم .....وای که چه دردی دارن !شب تا صبح بیدارم و گریه میکنم و درد میکشم... این ماه تولدم بود و کلی بهم خوش گذشت هر چند که کمی خسته شدم و مامانم رو ا...
8 آذر 1390

یازدهمین ماه تولدم...

من در تاریخ 27/7/90 با قد 74 سانتی متر و وزن 700/9 کیلوگرم یازده ماهه شدم . دیگه مامان جونم غذاها رو برام میکس نمیکنه تا به خوردن غذاهای درشت تر هم عادت کنم ... من عاشق لیمو شیرینم ...من دیگه یاد گرفتم که با بقیه آدمها چطور ارتباط برقرار کنم و دوست بشم وتوی هر مهمونی که میرم دوست دارم  که همه رو بخندونم تا بهم توجه کنن... مامانم هر روز من و بابایی رو میبره خرید....ههههههههههههههههه...........آخه مامانم میخواد ماه دیگه برام تولد بگیره....آخ جون....هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من توی این ماه دوستای جدیدی پیدا کردم به اسم آدرین -رادین-ثنا- نلیسا دارم روی اصوات کار میکنم مثلآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ...
8 آذر 1390

دهمین ماه تولدم...

 من در تاریخ 27/6/90با قد 73 سانتی متر و وزن 400/9کیلوگرم ده ماهه شدم . مثل فرفره چهر دست و پا میرم و خودم بدون کمک چند ثانیه می ایستم . شیر مامان و سوپ و فرنی و میوه و سیب زمینی سرخ کرده رو خیلی دوست دارم...راستی توی مسافرت مائ الشعیر خوردم !اونم با نی! الان 4 تا دندون مرواریدی کوچولو دارم ...میتونم از پله ها چهار دست و پا بالا برم و از همه جا میگیرم و می ایستم. این ماه رفتیم بابلسر از 21 تا 25 شهریور که خیلی بهمون خوش گذشت. توی مسافرت شایان و مامانش که همکار بابا بودن +کل خانواده شون -سپهر پسر آقا نوید -مه سیما و داداشش کلی باهام بازی کردن ... من تونستم این ماه کلمات عمه-مامان-بابا-آبه-ممه رو بگم. ...
8 آذر 1390

هفتمین ماه تولدم...

من در تاریخ 27/3/90 هفت ماهه شدم...قدم 69 سانتی متر و وزنم 500/8کیلوگرم الان بیشتر روی شکمم میخوابم وبلدم از هر دوطرف غلت بزنم...عقب عقب هم سینه خیز میرم... غذای مورد علاقه من:فرنی-دسر سیب-سوپ-عدس پلو-پلوی کدو حلوایی-زرد آلو و هندونه و سیب هم دوست دارم. دیگه کامل میتونم بشینم و کلی با روروئک به همه جا سرک میکشم.... روزنامه های مامان و بابام رو برمیدارم و پاره میکنم با مامان وبابا توی این ماه رفتیم لاهیجان خونه خاله پوری و دایی آرش ...کلی هم خوش گذروندیم بچه هایی که باهاشون دوست شدم:بهراد-مبینا-عارفه-یگانه کلماتی که در این ماه آموختم:با-ما-مه ...
6 آذر 1390

سومین ماه تولدم...

بنیتای گلم در تاریخ 27/11/89سه ماهه شد...قدش 58 سانتی متر و وزنش 700/5کیلو گرم... الان وقتی شیر میخواد میگه هم هم ممه... کارهایی که در ماه سوم انجام میدادم:به آویز بالای تختم خیلی علاقه دارم و مدام دوست دارم برام کوکش کنن تا آهنگ بزنه و بچرخه... مکانهایی که مامان و بابام من رو بردن:دیدن برف بازی توی کوه...خونه مامان معصومه و عمو سعید و  باباعلی ...
6 آذر 1390