بنیتابنیتا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات با تو بودن

ششمین ماه تولدم...

من در تاریخ 27/2/90 6 ماهه شدم قدم 66سانتی متر و وزنم 200/8کیلو گرم هست. مامانم برام فرنی درست میکنه...منم همشو میخورم... من عاشق خندیدن و بازی کردنم ... تازه توی روروئک هم میشینم...مامانم رو بوس میکنم و وقتی شیر میخوام میگم:اومه... بعضی اوقات هم خجالت میکشم (بیشتر زمانی که غریبه ها رو میبینم)و سرم رو بر میگردونم تو بقل مامانم... راستی یادم رفت بگم :من دیگه خودم بدون کمک بالش میتونم بشینم... با مامان وبابا به مشهد رفتیم و از استانهای گیلان-مازندران-گلستان-خرایان شمالی-خراسان رضوی گذر کردیم... من بیشتر دوست دارم با بزرگترها بازی کنم ...از باباعلی گرفته تا خانمهایی که توی پذیرش هتل بودن همه عاشقم شدن! دارم سعی میکنم بت...
6 آذر 1390

هشتمین ماه تولدم...

من در تاریخ 27/4/90با قد 70 سانتی متر و وزن 500/9کیلو گرم هشت ماهه شدم. نحوه خوابیدن:مدام غلت میزنم و دیگه میتونم سینه خیز به جلو برم اما هنوز چهار دست و پا رو عقبکی میرم!از حالت نشسته میخوابم و به هر2 طرف غلت میزنم و کامل بر میگردم. غذاهای جدید مورد علاقه ام:سوپ رو خیلی دوست دارم+زردآلو وسیب کارهایی که در ماه هشتم انجام میدم:دیگه کامل همه رو میشناسم و بغل همه میرم تا آدم جدیدی میبینم دستامو باز میکنم تا بغلم کنن آخه من خیلی اجتماعی هستم!!!! مکانهایی که پدر و مادرم مرا بردن:این ماه ما مسافرت نرفتیم ...بابام یه هفته ماموریت بود و من بیشتر خونه مامان لیلا و باباعلی بودم. بچه هایی که با من بازی میکردن:نوید پسر آقای پاسیار همکار ب...
6 آذر 1390

نهمین ماه تولدم...

من در تاریخ 27/5/90با قد 72 سانتی متر و وزن9کیلوگرم نه ماهه شدم. بالاخره چهار دست و پا رفتم... ...اولین روزی که چهاردست و پا رفتم همون موقع از مبل گرفتم و ایستادم! هنوز شیر مامان جونرو میخورم +سوپ+سیب زمینی+فرنی+میوه+خرما کارهای که در این ماه انجام میدادم:دست دستی-کلاغ پر-تازه دندون هم درآوردم! مکانهایی که پدر و مادرم  مرا بردند:مامانم برام آش دندونی پخت و با همدیگه رفتیم آش پخش کردیم...اولین دندونم در تاریخ 4/5/90 در اومد. من با عارفه و یگانه که همسایمون هستن کلی بازی کردم.... کلماتی که در آن ماه آموختم:بابا-مامان-دد-ممه ...
5 آذر 1390

بنیتا در اولین روز تولد

دختر گلم این عکس رو زمانی ازت گرفتم که خودم نیمه هوش بودم ...چشمام از دور خوب نمیدیدنت ... دستم رو دراز کردم و با گوشیم ازت عکس انداختم و گوشیم رو آوردم جلوی چشمام تا بتونم ببینمت !خدایا شکرت...هیچ دردی رو احساس نمیکردم ...حاضر بودم همه وجودم رو برات بدم...به بابات گفتم:چقدر خوشگله نه؟اونم گفت:آره عین فرشته ها خوابیده...عزیز دلم خیلی دوستت دارم.     ...
28 مهر 1390

عزیز ترین موجود زندگیم...

  برات گفتم که من و بابات کلی برای انتخاب اسمت وقت صرف کردیمو کلی اسمهای خوشگل و با معنی برات پیدا کردیم...خدا کنه از اسمت راضی باشی چون خیلی برام مهمه که فردا که دختر بزرگی شدی به من و بابات نگی این چه اسمی بود برام گذاشتین! اسامی منتخب: ویانا=دانا و فرزانه بنیتا=دختر بی همتای من وانیا=هدیه زیبای خدا رامیا=نام گلی زیبا خوشگلکم داری وارد هفتمین ماه زندگیت میشی(البته زندگی توی شکم مامانی)   ...
28 مهر 1390