بنیتابنیتا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات با تو بودن

روزهای پایانی...

  دخترم دیگه چیزی به اومدنت نمونده...ولی من ناراحتم...هر روز گریه میکنم...نکنه بمیرم و کسی نباشه تا مثل خودم از دخترم مواظبت کنه ...کسی نباشه تا دخترم رو نوازش کنه.... از یه طرف دلم برای روزهای قشنگی که با هم داشتیم تنگ میشه...از یه طرف هم دوست دارم بیایی بیرون تا ببینمت... خدایا کمکم کن...مواظبمون باش...خودمون رو به تو سپردیم       ...
28 مهر 1390

آخرین هفته...

  روزها گذشتند و گذشتند...ماه نهم...هفته آخر ... این هفته با بابا رفتیم آتلیه و کلی عکس انداختیم ...من و تو و بابا ...اولین عکس 3 تایی زندگیمون!کلی هم توی شکمم بالا و پایین میپریدی...هههههههههه با دکتر ظفر نیا آخرین قرار و مدارها رو گذاشتیم و قرار شد که چهار شنبه 27/8/89که مصادف با عید قربان بود به دنیا بیایی...           ...
28 مهر 1390

روز موعود فرا رسید...

  خیلی استرس دارم اما سعی میکنم به روی خودم نیارم ... وسایلمون رو  از شب قبل آماده کردیم ...برای شما هم 2 دست لباس و حوله و وسایل اولیه رو گذاشتیم ...هر چند که بیمارستان گفته بود هیچ چیزی احتیاج نیست.اما محض احتیاط برداشتیم. شب تا صبح خوابم نمیبرد ...تا ساعت 2 داشتم گرد گیری میکردم...هههههههههه با اینکه خونمون رو از ماه 7 هر روز تمییز میکردم و پیش خودم میگفتم نکنه زود به دنیا بیایی؟ صبح ساعت 5 بیدار شدم ...دوش گرفتم ...موهامو سشوار کشیدم و آرایش کردم ...یه لباس نسبتا گرم پوشیدم و با بابای مهربونت راه افتادیم سمت تهران-بیمارستان لاله انگار برام قوت قلب بود... همیشه از این میترسیدم که نکنه یهویی زود به دنیا بیایی و من ...
28 مهر 1390

فرشته کوچولوی ما به دنیا آمد...

  چهارشنبه -ساعت 7 رسیدیم بیمارستان لاله...فوری به دکترم زنگ زدم . کفت :نگران نباش تا کارهای اداری رو انجام بدی من هم میام... بعد از اینکه از بابات خدا حافظی کردم رفتم قسمت زایمان ...اونجا همه با روی خوش ازم استقبال کردن...کلی با هم گفتیم و خندیدیم ...تا منو آماده کردن و بردن اتاق عمل...استرس داشت به نقطه اوجش میرسید ...اتاق عمل هم همه مهربون و دوست داشتنی بودن...دیدن چهره دکت ظفر نیا بهم آرامش میداد...ازم در مورد نوع بیهوشی سوال کردن...و من که دوست داشتم لحظه تولدت رو ببینم بی حسی موضعی رو انتخاب کردم ...اما دکترم گفت:نه نمیتونی استرست رو کنترل کنی....و میترسی ! ومن همه چیز رو در اختیار خودشون گذاشتم. زمانی که میخواستن بیهو...
28 مهر 1390

قند عسل مامان...

  هر شب برات سوره یاسین و آیت الکرسی میخونم تا دلت نورانی باشه و خدا حفظت کنه... شاید باور نکنی !اما تا به حال چندین بار خوابت رو دیدم ...توی خواب شبیه به پسرایی !با کاپشن سبز خوشگل و شلوار لی...دستت هم لواشک بود و مثل باد میدویدی... ومن نگران از زمین خوردنت ...هراسان به دنبالت...     ...
28 مهر 1390

فرشته ناز کوچولو

  نمیدونی که چقدر به خاطر دیدنت -بوسیدنت و نوازشت لحظه شماری میکنم ... پس فرشته ناز کوچولو ....آرام باش و صبور!...تو خواهی آمد و قلب پدر و مادرت رو پر از شادی و خوشحالی خواهی کرد... سالم باش و یادت باشه که دو نفر توی دنیا منتظرتتو هستند که عاشقانه دوستت دارند... حالا که دارم این جملات رو مینویسم تو رو کاملا در طرف راست شکمم حس میکنم...تو به من خیلی نزدیکی و بهترین یار و همدم و هم صحبتم! با اومدنت تنهایی های من هم پایان خواهد یافت...         ...
28 مهر 1390

17 مرداد 89

  دختر گلم ... تو الان 6 ماهه که توی دل مامان جای گرفتی... عزیز دل مادر روزها و شبها در حال گذرند و روز شماری میکنم تا آبان ماه از راه برسه و من و تو همدیگر رو در آغوش بگیریم         ...
28 مهر 1390

شیرین ترین طعم زندگی...

  امید همه زندگیم ... من وبابات کلی وقت صرف کردیم تا بتونیم اسم زیبایی برات انتخاب کنیم... الان که دارم مینویسم تو مثل یه ماهی کوچولو توی دل مامان داری تکون میخوری قلقلکم میاد... مامان بزرگت هم میگه وقتی که منم توی دل اون بودم خیلی خیلی تکون میخوردم...پس حتما به خودم رفتی!...   ...
28 مهر 1390

هفته شانزدهم

  عزیز دلم امروز در هفته شانزدهم زندگیت هستی...مامانت از گوجه سبز و توت فرنگی خیلی خوشش میاد..بابات میگه این قدر که تو سیب میخوری حتما بچه مون خیلی خوشگل میشه... وما باز هم از خدا سلامتی تو رو میخواهیم... عکسهایی نی نی هایی که از توی روزنامه و مجله پیدا میکنیم رو به دیوار اتاق خوابمون میزنم تا هر روز صبح که از خواب بلند میشم و هر شب که به خواب میرم با دیدن اونها به یاد تو بیفتم و همیشه باهات حرف میزنم ... هر چند که در ثانیه ثانیه زندگیم تو همراهم هستی و بهترین همدمم.   ...
28 مهر 1390

89/3/21

  عزیز تر از جانم روزهای سخت و طاقت فرسای حالت تهوع و استفراغ و حساسیت به بوهای مختلف گذشت...عزیز دلم من حتی به بوی یخچال و پدرت هم حساسیت داشتم!و حالم به هم میخورد! فرزند دلبندم روزهای سخت با کم شدن 2 کیلو از وزنم و پایین اومدن فشار در حد 9به پایان رسید و حالا دارم از بودن با تو بیشترین لذت رو میبرم... چند بار منو ترسوندی و فکر کردم که دارم از دستت میدم ولی همیشه به خدا توکل داشتم ...به همون خدایی که تو رو به مادادو امیدوارم که تا آخرش هم حافظ و نگهبان تو باشه...   ...
28 مهر 1390