سفر کاشان
دختر عزیزم من و بابایی تصمیم گرفتیم که تعطیلات اردیبهشت ماهمون رو به کاشان سفر کنیم ... توی راه برای ناهار ایستادیم ....جای باصفایی بود .... نهر آبی و سبزه زاربود ....چند تا اسب و الاغ هم اونجا بودند ...شما هم که طبق معمول عاشق حیوون و آب بازی !
من و بابایی هم به دنبال شما !بنده خدا اون حیوونها اومده بودن علف و آب بخورن...اما مگه شما به اونها اجازه میدادی !همش میرفتی سمت یکی از اون الاغهای بیچاره اونم از تو میترسید و فرار میکرد!من هم میترسیدم که به شما آسیبی برسونن...خلاصه با کلی گریه و زاری تونستیم شما رو از مصاحبت با الاغه منع کنیم
اون طرف تر از ما هم یه خانواده ای نشسته بودن که ناهار بخورن و 2 تا دختر بچه داشتن !تو هم عاشق بچه ها !بی اختیار به سمت اونها میدویدی....رفتی پیششون و براشون دست دستی کرذی و رقصیدی!
مامان جون اجتماعی بودن خیلی خوبه عزیزم اما نباید بابا و مامان رو با این کارها به زحمت بندازی !