بنیتابنیتا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات با تو بودن

دندون

دختر گلم داری 5 تا دندون با هم در میاری.... 4تا دندون از بالا که شامل 2 تا نیش و 2 تا دندون آسیاب میشه و 1دونه هم از پایین .... نوک هر 5 تا دندون زده بیرون اما لثه هات همه قرمز و متورم شدن....بمیرم برات فکر کنم خیلی داری اذیت میشی ....چون بازم بد غذا شدی... چند ماه بود که خبری از دندون نبود اما الان یهو همه با هم تشریف آوردن.... یعنی الان 8+5=13 تا مروارید خوشگل توی دهان شماست... ...
18 خرداد 1391

سفر به بابلسر

٢خرداد یعنی چند روز بعد از واکسن 18 ماهگیت رفتیم بابلسر... از واکسن نگووووووووووووو که از یک هفته قبلش من استرس داشتم...ولی خدا رو شکر این یکی هم به خیر گذشت بابلسر هوا عالی بود ....متاسفانه از دریا میترسیدی و ما هم مجبورت نمیکردیم که تنت رو به آب بزنی...اما عاشق شن بازی بودی 2تا دوست خوب هم پیدا کردی که البته از خودت چند سال بزرگتر بودن ولی باهاشون کلی شن بازی میکردی اسم یکیشون همراز بود و دیگری پرنیا کلی هم عاشق پیشی ها بودی ....اونجا یه خانواده  پیشی 10 نفری بودن که تو همشون رو دوست داشتی و همش میخواستی بری و نازشون کنی و وقتی بچه های دیگه نزدیک پیشی ها می اومدن ناراحت میشدی و میخواستی که پیشی ها فقط به تو نگاه کن...
18 خرداد 1391

کلمات جدید

دختر گلم کلی کلمه جدید یاد گرفتی ... بابا =بابا مایی=مامان غاغ=داغ آب=آب آیی=هر کسی رو که بخواهی صدا کنی میگی آیی دایی=دایی جیش=جیش دلام=سلام دله=بله قیقیش=گنجشک قیقی=قرقی در=پر دالاغ=کلاغ 20 اردیبهشت عروسی پسر عمه ام بود .... آخه دختر گلم چرا همه عروسیها رو به مامان و بابا زهر  میکنی! من و بابا واقعا از دست گریه ها و بی تابیهات خسته شده بودیم ... ...
25 ارديبهشت 1391

سفر کاشان

تو عاشق سفری و خیلی هم خوش سفر .... کاشان هم شهر بسیار زیبایی بود با آدمهای مهربون و خونگرم .... کلی هم جاهای تاریخی داشت ... مثل :خانه طباطباییها-خانه تاج-خانه عامریها-خانه عباسیان -خانه بروجردیها-باغ فین -تپه های باستانی سیلک-مسجد و مدرسه آقابزرگ-و حمام سلطان میر احمد شهر سهراب سپری با شعر های زیباش.... زندگی خالی نیست مهربانی هست-سیب هست-ایمان هست آری تا شقایق هست زندگی باید کرد. این عکس توی باغ فین گرفته شده ...اون روز هوا بسیار گرم بود تو هم وقتی دیدی بچه های دیگه میرن توی جویهای آب باغ فین آب بازی میکنن با ایما و اشاره به ما فهموندی که میخواهی بری آب بازی ! حالا مگه از آب بیرون می اومدی؟ما فقط بلیط گرفیم رفتیم توی...
25 ارديبهشت 1391

سفر کاشان

دختر عزیزم من و بابایی تصمیم گرفتیم که تعطیلات اردیبهشت ماهمون رو به کاشان سفر کنیم ... توی راه برای ناهار ایستادیم ....جای باصفایی بود .... نهر آبی و سبزه زاربود ....چند تا اسب و الاغ هم اونجا بودند ...شما هم که طبق معمول عاشق حیوون و آب بازی ! من و بابایی هم به دنبال شما !بنده خدا اون حیوونها اومده بودن علف و آب بخورن...اما مگه شما به اونها اجازه میدادی !همش میرفتی سمت یکی از اون الاغهای بیچاره اونم از تو میترسید و فرار میکرد!من هم میترسیدم که به شما آسیبی برسونن...خلاصه با کلی گریه و زاری تونستیم شما رو  از مصاحبت با الاغه منع کنیم اون طرف تر از ما هم یه خانواده ای نشسته بودن که ناهار بخورن و 2 تا دختر بچه داشتن !تو هم عاشق بچه ...
25 ارديبهشت 1391

روز به روز شیرین تر و شیطون تر

امروز دوم اردیبهشت ماهه ... دخترم منو ببخش که نتونستم توی این مدت از شیرین کاریهات بنویسم ...اسباب کشی به خونه جدید کلی سرمون رو گرم کرده بود و وقت سر خاروندن نداشتیم الان دیگه واسه خودت خانمی شدی !عاشق مهمونی وقتی کسی میاد خونمون براش دست میزنی و اگه خیلی ذوق کنی براشون میرقصی عاشق کتاب خوندن هستی ....توی تنقلات هم پفیلا و لواشک رو خیلی دوست داری...خودت میری و از توی کابینت بر میداری میاری میدی دستم تا برات باز کنم و بدم دستت تا با اون انگشتای خوشگل و کوچولوت دونه دونه بر داری و نوش جون کنی...دخترم کاش این قدر بد غذا نبودی !میدونی چه غذایی رو بیشتر از همه دوست داری؟کباب تابه ای!عین بابات کباب خوری... یاد شعر روی ظرف آش دندونکت افتادم :سل...
2 ارديبهشت 1391

دخترکتاب دوست!

امروز دوشنبه دهم دی ماه هست. این عکس هم دقیقا در همین روز گرفته شده است. یه خبر جالب اینکه بنیتا دیشب 2 تا کار جدید یاد گرفت!!!!!!!!!!!!!! من و باباش داشتیم دو تایی با هم حرف میزدیم که دیدیم بنیتا یه کتاب گرفته دستش و داره ادای کتاب خوندن رو در میاره !من و باباش کلی میخ کوب شده بودیم !دقیقا کتاب رو درست توی دستای کوچولوش گرفته بود و به هر عکسی ازش نگاه میکرد و به زبون بچه گانه خودش داشت اون صفحه رو میخوند ... بعدش  ورق میزد و صفحه بعدی و کلمات قصاری که فقط خودش میدونه چیه طبق معمول تا اومدم دوربین رو بردارم و ازش فیلم بگیرم پرید تا دوربین رو از دست من بگیره و از فرهنگ کتاب و کتاب خوانی دور شدیممممممممممممممممممم... یه کا...
10 بهمن 1390

دخترم داره هر روز بزرگ و بزرگتر میشه...

امروز دوشنبه دهم بهمن ماه سال 90 هست... دخترم داره روز به روز بزرگ و بزرگتر میشه....وقتی توی خونه با کنجکاوی قدم بر میداره با خودم میگم :خدایا این دختر منه که داره توی خونه بدو بدو میکنه!چقدر لحظه شماری میکردم که این روزها رو ببینم !روزی هزار بار میبوسمت.... روزی هزار بار قربون صدقه ات میرم ....روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که همچین دختری نصیبم کرد .... بچه داری شاید سخت تریت کار دنیا باشه اما از طرف دیگه شیرین ترین کار دنیا هم هست ....خوشحالم از اینکه سر کار نمیرم و میتونم از لحظه لحظه بزرگ شدن دخترم لذت ببرم .... چون قطعا این روزها هیچ وقت تکرار نخواهد شد! ...
10 بهمن 1390